منیر مهریزی مقدم

متولد سال 1347 در شهرستان سبزوار (خراسان رضوی) و فرزند هفتم یک خانواده پرجمعیت و صمیمی هستم: 6 خواهر و 3 برادر. پدر مرحومم راننده کامیون بود و مادر مهربان و زحمتکشم خانه‌دار (که البته ایشان در قید حیات هستند). از دوران کودکی فقط بازی‌های پرتحرک ( و البته بدون کامپیوتر! ) را به یاد دارم که هنوز از یادآوری و مرور آنها لذت می‌برم. از ابتدای ورود به کلاس اول ابتدایی، با علاقه خاصی به ادبیات، خصوصاَ املاء و انشاء در سال‌های بالاتر توجه کردم. با یادگرفتن حروف، در هر جا چشمم کار می‌کرد جمله سرِ هم می‌کردم و کلمه‌ها را که آموختم با آنها جمله‌های قشنگ و معنی‌دار می‌ساختم. به محض باسواد شدن، خواندن را شروع کردم و بعدها فهمیدم که علاقه من به خواندن ارثی بوده که از پدرم به من رسیده بود. پدرم که شش کلاسِ آن زمان سواد داشت بیشتر اوقات فراغتش را با کتاب خواندن می‌گذراند. البته تقریباً خواهر و برادر‌های دیگرم هم کتاب خوان بودند، ولی من از همه بیشتر! بچه که بودم خواندن را از کتاب‌های احساسی و مصور کودکانه مثل سیندرلا و سفیدبرفی و سری کتاب‌های طلایی که هم سن و سالان من با نام آنها آشنا هستند، شروع کردم. از خواندن آنها لذت وافری می‌بردم و در ذهن کودکانه‌ام بعد از هر بار خواندن به آنها پر و بال می‌دادم. یادم می‌آید اولین کتاب رمانی که از یک دوست گرفتم فکر نمی‌کردم که از آن خوشم بیاید، چون هیچ عکسی نداشت! ولی همان کتاب کافی بود تا مرا جذب کتاب‌های رمان کند. در آن زمان کتاب‌های آقای ر ـ اعتمادی و پرویز قاضی سعید و بعدها خانم فهمیه رحیمی را که رایج‌ترین آثار بود، می‌خواندم و کم‌کم که بزرگتر شدم از رمان‌های تاریخی که پدرم از این طرف و آن طرف امانت می‌گرفت، استفاده می‌کردم. آن اندازه که به کتاب خواندن علاقه داشتم به درس خواندن کِششی نداشتم و بنا به سنت‌های خانوادگی و فامیلی که اعتقادی به درس خواندن دخترها در سطوح بالا نداشتند، قبل از گرفتن دیپلم در سن 18 سالگی (سال 1365) ازدواج کردم. ازدواج موفقی داشتم ولی خیلی زود از اینکه به درسم ادامه نداده بودم پشیمان شدم. البته فرصتی برای فکر کردن به پشیمانی نماند و سال بعد یعنی سال 1366 پسر اولم (پوریا) به دنیا آمد و درگیر کارهای خانه و بچه‌داری شدم و هشت سال بعد، یعنی سال 1373، پسر دومم (مرتضی) را نیز به لطف خدا به دنیا آوردم. پسران سالم و خوب و زندگی آرامی داشتم ولی از کارِ در خانه راضی نبودم. خلاء ادامه تحصیل همچنان در وجودم شعله می‌کشید و این کاستی را تا فرصتی پیش می‌آمد با خواندن کتاب‌های رمان پُر می‌کردم و از زندگی زن‌های موفق و مطرح لذت می‌بردم. از خودم توقع بیشتری داشتم و نمی‌خواستم فقط خانه‌دار بمانم، ولی با میزان تحصیلات کمی که من داشتم برایم واردشدن به اجتماع امری غیرممکن یا بسیار مشکل بود! تا اینکه بصورت معجزه‌واری لطف خدا شامل حالم شد و یکی از کتاب‌های خانم زهرا اسدی به دستم رسید که متوجه شدم بیوگرافی او در صفحه اول، درست مثل زندگی من بوده و ایشان هم ناگهان فهمیده که بعد از آن همه خواندن، توانایی نوشتن را در خود پیدا کرده و با توکل به خدا شروع کرده بود. در آن کتاب نام هفت اثرایشان آمده بود که از نظر من معرکه به نظر می‌رسید. این اتفاق مانند جرقه‌ای در افکار من درخشید و به خودم که مراجعه کردم، ذهن جستجوگر و خیال پردازم را کشف کردم! با تشویق‌های پی‌درپی همسرم که متوجه این موضوع شده بود، از خدا کمک خواستم و اولین کتابم را در سال 1385 شروع کردم و باز هم بر اثر یک اتفاق خوب دیگر، کسی مرا با خانم مریم رضاپور (نویسنده) آشنا کرد تا منِ بی‌تجربه را با ا نتشارات معروف علی آشنا کند. با اینکه کتاب اولم به خاطر نگارش ضعیف پذیرفته نشد، ناامید نشدم و به نوشتن کتابی دیگر (پارسا) ادامه دادم. این کتاب که قبول شد لذت موفقیت را چشیدم و با جدیت بیشتری در کنار کارهای خانه، کتاب‌های بعدی‌ام را نوشتم. هفت قدم اول را در عرصه نویسندگی با نشر علی پیمودم. کتاب‌های (پارسا، ساحل آرامش، یاسمن، همراز، غریبه آشنا، آتش کینه و همدم خاطره‌ها) که موفق ترین آنها «غریبه آشنا» بود را با همکاری نشر علی منتشر کردم ولی بنا به دلایلی از انتشارات خوب علی جدا شدم و به نشر شادان پیوستم. اکنون کتاب (شب آفتابی) توسط انتشارات شادان به چاپ رسیده و در دست خوانندگان خوب و علاقمند است. کارهای بعدی من نیز به زودی آماده ارائه خواهد بود که حتماً توسط نشر شادان به اطلاع شما خواهد رسید. گرچه دیر، ولی عاقبت به آرزویم که وصل شدن به اجتماع و انجام فعالیتی اجتماعی بود رسیدم. در خانواده‌های سنتی و پرجمعیت مثل ما استعداد و علائق فرزندان آنطور که باید شناخته نمی‌شود. گاهی از این بابت متأسف می‌شوم، حتماً خدا می‌خواست که من از 37 سالگی به این نتیجه برسم و علاقه و توانایی خود را پیدا کنم. وقتی کتاب‌هایم را پشت ویترین کتابفروشی‌ها می‌بینم، خوشحال می‌شوم که خدا این فرصت را به من داد. بهترین و شیرین‌ترین تفریحم کتاب خواندن و دلنشین‌ترین کارم کتاب نوشتن است. وقتی می‌نویسم، در محیطی قرار می‌گیرم که خودم به وجود آورده‌ام. با شخصیت‌های اصلی داستانم پیوند عمیقی پیدا می‌کنم. با غم آنها غمگین می‌شوم و با شادی شان خوشحالم و بی‌نهایت از کارم لذت می‌برم. از همکاری خوب انتشارات علی و شادان تشکر می‌کنم و امیدوارم خدا یاری‌ام دهد تا به کار مورد علاقه‌ام همچنان ادامه دهم.

کتاب‌های منیر مهریزی مقدم