اولین تجربهی نویسندگی من برمیگردد به سالهای 83 و 84 درست قبل از نوشتن کتاب پوراندخت.
آن زمان، داستان زندگی عزیزی را بارها و بارها از دهانش شنیده بودم و ایشان هم هرازگاهی که قسمتی از زندگیشان رابرای من باز گو میکردند، به این نکته تکیه میکردند که «داستان زندگی من میتواند یک کتاب بشود». به خوبی به یاد دارم یک بعدازظهر دفتری از دخترم گرفتم و شروع به نوشتن کردم تا ببینم آیا مرور این خاطرات به یک کتاب تبدیل خواهد شد یا نه که خوشبختانه این اتفاق افتاد و کتاب پوراندخت شکل گرفت و از همان موقع با نگاهی دقیق به اطرافم توانستم سوژههایی را برای
کتابهایم انتخاب کنم که همه بر اساس واقعیت هستند.
آخرین کتابی که خواندم کتاب بادبادکباز اثر خالد حسینی بود که به شدت روی من و افکارم تاثیرگذار بود.